o*o*o*o*o*o*o*o غم انگیز ترین داستان کوتاه را نیما یوشیج گفته اونجا که میگه دیدمش گفتم منم نشناخت او 💔 💔
*oOoOoOoOoOoO* برو بچ با توجه به اسم و عنوانی که گذاشتیم برای این سری داستانا ؛ اون کسایی که میترسن یا میدونن بعدن اذیت میشن نخونن لطفا *oOoOoOoOoOoO* داستان کوتاه ترسناک عروسک آنابل مادری یک عروسک از مغازه دست دوم فروشی برای دخترش که دانشجوی پرستاری بود به عنوان هدیه تولد خرید دختر که نامش دُنا بود عروسک را خیلی دوست داشت و در آپارتمان مشترک خود و دوستش آنجی نگهداری میکرد اما خیلی زود ماهیت عجیب عروسک برای آنها آشکار گردید و اتفاقات عجیبی برای آنها رخ داد عروسک آنابل در ابتدا کارهای کوچکی مانند تکان دادن دستهایش و افتادن از روی صندلی به زمین انجام میداد که دُنا و انجی میتوانستند آن را توجیه کنند. اما کمکم این حرکات افزایش یافت تا جایی که این عروسک کارهایی انجام داد که از توجیه به دور بود و طولی نکشید که امور از کنترل خارج شد لو نزدیکترین دوست دنا و آنجی نسبت به عروسک بدبین بود و حس میکرد این عروسک توسط روح تسخیر شده است، اما آنجی و دنا به حرفهای او گوش نمیدادند و میگفتند این فقط یک عروسک است تا اینکه داستان وحشتناکتر از تصورات دُنا میشود دنا و آنجی گاهی با جابهجایی وسایل خانه روبرو میشدند و گاهی نیز نامههایی را با دستخط بچه گانه یافت میکردند. یادداشت پیامی متفاوت داشت «به لو کمک کن» و «به ما کمک کن» اما گمان نمیکردند کار عروسک باشد تا روزی که دنا متوجه خون روی دستهای عروسک شد، عروسک در جای خود روی تخت قرار داشت، اما لکههای قرمز روی دستهایش نظر دنا را جلب کرد او به طرف عروسک رفت و دریافت مایع قرمز رنگ از درون خودِ عروسک بیرون میآمد دیگر قضیه عروسک جدی شد و دخترها از یک مدیوم احضارکننده روح کمک گرفتند مدیوم بعد از یک جلسه احضار روح به آنها گفت جسد دختری به نام آنابل هیگینز در زیرزمین آپارتمان آنها دفن است روح آنابل با دیدن عروسک به آن علاقهمند گردیده و آن را تسخیر نموده است دختران با شنیدن داستان آنابل دلشان به حال دختر مرده سوخت و تصمیم گرفتند که عروسک را نگه دارند، اما داستان وحشتانگیزتری برای آنان اتفاق افتاد که مجبور شدند دوباره از کسی کمک بگیرند روزی دوستشان لو به خانه آنها آمده بود که شب از خوابی عمیق بیدار میشود، اما توانایی حرکت نداشت، لو به اطراف اتاق مینگرد، اما چیزی نمیبیند، پایین را نگاه میکند و میبیند آنابل پایین پایش ایستاده، عروسک به آرامی شروع به بالا رفتن از پایش میکند، از روی قفسه سینهاش میگذرد و بعد دستهای عروسک دور گردن او قفل میشود و شروع به خفه کردنش میکند لو پس از این اتفاق از هوش میرود و روز بعد به هوش میآید و نمیداند که این اتفاق کابوس وحشتناک بوده یا در واقعیت برایش پیش آمده است، اما روز بعد اتفاقی میافتد که او به وحشتناک بودن عروسک پی میبرد هنگامی که لو در اتاق آنجی بود صداهایی از اتاق دُنا شنید در حالی که دنا اصلا در خانه نبود. لو فکر میکند کسی بی اجازه وارد خانه شده، اما متوجه میشود صدا مربوط به آنابل بوده است لو به اتاق دنا میرود و عروسک را به جای آنکه روی تخت ببیند روی صندلی میبیند. لو هنگامی که میخواهد به سمت عروسک برود ناگهان کل بدنش فلج میشود و احساس فلج در منطقه قفسه سینهاش افزایش مییابد لو به پایین پایش نگاه میکند و روی آن هفت اثر پنجه، سه ضربه عمودی و چهار ضربه افقی میبیند لو با وحشت به اطراف خود مینگرد، اما هیچ کس را در آنجا نمیبیند و تنها چیزی که به ذهنش میرسد آنابل است آثار خراش روی بدن لو را همه میتوانستند مشاهده نمایند، اما این خراشها در طی دو روز به شکل عجیبی خوب شد و دیگر اثری از آن باقی نماند در حالی که جای پنجهها همگی داغ و سوزان بودند بار دیگر دختران به فکر چاره افتادند و این بار از یک کشیش به نام پدر هگان کمک گرفتند اما این کشیش به آنها گفت: این موضوع مربوط به ارواح است و به قدرت بالاتری نیاز دارد آنها با اِد و لورن زن و شوهری که مانند شکارچیان ارواح بودند، تماس گرفتند و به این موضوع پی بردند که عروسک روحی شیطانی و غیرانسانی دارد این زوج اعلام نمودند که این عروسک تسخیر نشده، اما توسط یک روح کنترل میشود، زیرا اشیاء بیجان را نمیتوان تسخیر کرد اقدامات زوج وارن به موقع بود، زیرا اگر کارهای آنابل ادامه داشت میتوانست موجب مرگ یکی از اعضای آن خانه شود این زوج معنویت فضای خانه را با کلمات بالا بردند که شامل هفت صفحه جملاتی بود که طبیعتی مثبت داشتند و مانع ورود شیطان به خانه میشدند آنها عروسک آنابل را برای نگهداری به موزه خود بردند و برای جلوگیری از حملات عروسک آنابل روی آن آب مقدس ریختند، زیرا این خانواده میگویند زمانی که عروسک را با خود بردند او اقدام به کشیدن ترمز ماشین و منحرف کردن فرمان آن نموده است اما وقتی روی آن آب مقدس ریخته، به نظر کارساز بوده است عروسک آنابل حالا در موزه اِد و لورن وارِن داخل یک جعبه شیشهای با هشدار «باز نکنید» نگهداری میشود
►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄ یکی از دوستان قدیمی که در ارتش زمان شاه، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود تعریف می کرد: در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت دروس را می خواندیم یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی می کرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، سپری شد صبح روز نهم، مجددا دیدم همان دو نفر دژبان بهمراه همان لباس شخصی، بدنبال من آمده و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمی کرد و شدیدا در فشار روحی بودم وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود، آهسته پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم رئیس دانشگاه، با خوشروئی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا" آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد: هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را، در سطح کشور بعهده خواهید گرفت، و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت: این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده و بی جهت و از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی گردید و همه ما نفس راحتی کشیدیم زیر پایت چون ندانی، حال مور همچو حال توست، زیر پای فیل سعدی ►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄►◄
-----------------**-- مردی نابینا زیر درختی نشسته بود پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت: قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟ پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت: آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟ سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید: احمق، راهی که به پایتخت می رود کدامست؟ هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد... مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:برای چه می خندی؟ نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سووال کرد، پادشاه بود مرد دوم نخست وزیر او بود و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود مرد با تعجب از نابینا پرسید:چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟ نابینا پاسخ داد: رفتار آنها... پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد... ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد. او باید با سختی و مشکلات فراوان زندگی کرده باشد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ زندگی دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت: اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و یک روز زندگی کن او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذارد این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، اما اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد -----------------**--
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ این کتاب شامل ۱۳۳ داستان کوتاه است داستان هایی که گاه یک جمله هستند و گاه چندین پاراگراف داستان های این کتاب شامل موضوعات مختلفی است از جمله عاشقانه فرهنگی اجتماعی کتاب پیاله ای چای بنوش سعی کرده است با نگاهی جدید و طنزگونه به مسائل و رخدادهای زندگی نگاه کند و آن ها را در قالب داستانی کوتاه بازگو کند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ کتاب پیاله ای چای بنوش کتابی ست پر از لحظه های سرخوشی. داستان هایی خیلی کوتاه که هر کدام مثل پیاله ای چای، طعم اصیل داستان ایرانی را با خود دارند این کتاب پیشنهادی عالی برای کسانی است که همیشه داستان خارجی را به داستان ایرانی ترجیح میدهند ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ پرسید اینجا مثل کجاست؟ دیگری پاسخش را با پرسشی دیگر داد ؛ گفت: اینجا مثل اینجاست؟ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ جوان تر که بودم عشق سنگی بود در دستانم که با آن شیشه های خانه ها را می شکستم. اما حالا عشق سخره ای ست سهمگین، فرونشسته در اعماق اقیانوس آرام تنم ؛ این چنین است که سیگار می کشم، چای می نوشم، داستانی را روایت می کنم که در آن تو را دوست می دارم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ خواب دیدم میان طوفانی دلگیر و تاریک نشسته ام… در دشتی پر خاک و دفتری مینویسم که هر ورقش را باد می کَند و میان غبارِ افق می برد. بیدار که شدم با خود گفتم:هنگام آن رسیده روزهای بهتری از راه برسند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ او به دنیا آمده بود که موفق باشد. من به دنیا آمده بودم که بمیرم. او موفق شد و مُرد. من هم موفق شدم بمیرم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دنیا پر شده از راننده های پیری که وسط چهارراه توقف کرده اند و محو تماشای گوشه ای از آسمان اند ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ دوستت دارم، دوستت دارم، دوستت دارم، تو نمی خوای بهم بگی: دوستت دارم؟ دوستت دارم دوستت دارم… اینجا نشسته و یک بند تکرار می کند دوستم دارد. مهلت نمی دهد من هم به او همین را بگویم. هیچ کار ندارد جز اینکه مرا دوست بدارد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سه روز و سه شب بود که زن پشت هم بی اینکه غذا بخورد یا دستشویی برود یا بخوابد غر می زد عاقبت مرد کلافه شد و به زن توپید: خیلی داری غر می زنی. زن بعض کرد و گفت: خب من غر نزنم دیگه خیلی ساکتم مرد معتقد بود: این جور رفتارهای زن غیر طبیعی ست. زن معتقد بود: خیلی طبیعی بودن هم دیگر خیلی غیر طبیعی ست ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ آن سال ها عکاس خبری بودم. الان من یک آدم ساده ی بی کارم که موسیقی گوش می دهم و در خیابان ها قدم می زنم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ به نظر من زیباترین زنان آنهایند که زیبایی شان شک برانگیز است ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ چه می دانستم ماه بلورین است. آن شب،سنگی به بازی به سویش پرتاپ کردم. شکست. تاریک شد ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پس از صدهزاران سیگار که در سال های بی تو کشیدم حالا که هستی خوب است بروم بدوم ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ پیدا که شدم مترو غم را با خودش برده بود. پاییز بود. خنک بود. ذرت مکزیکی خریدم ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ کتاب پیاله ای چای بنوش نویسنده : علی کرمی انتشارات : نون
جک و دوستش باب تصمیم می گیرند برای تعطیلات به اسکی برند. با همدیگه رخت و خوراک و چیزهای دیگرشان را بار ماشین جک می کنند و به سوی پیست اسکی راه می افتند پس از دو سه ساعت رانندگی ، توفان و برف و بوران شدیدی جاده را در بر گرفت چراغ خانه ای را از دور می بینند و تصمیم می گیرند شب را آنجا بمانند تا توفان آرام شود و آنها بتوانند به راه خود ادامه دهند هنگامی که نزدیکتر می شوند می بینند که آن خانه در واقع کاخیست بسیار بزرگ و زیبا که درون کشتزار پهناوریست و دارای استبلی پر ازاسب و آن دورتر از خانه هم طویله ای با صدها گاو و گوسفند است زنی بسیار زیبا در را باز می کند. مردان که محو زیبایی زن صاحبخانه شده بودند، توضیح می دهند که چگونه در راه گرفتار توفان شده اند و اگر خانم خانه بپذیرد شب را آنجا سر کنند تا صبح به راهشان ادامه دهند زن جذاب با صدایی دلنشین گفت: همانطور که می بینید من در این کاخ بزرگ تنها هستم ، اما مساله این است که من به تازگی بیوه شده ام و اگر شما را به خانه راه دهم از فردا همسایه ها بدگویی و شایعه پراکنی را آغاز می کنند جک پاسخ داد: نگران نباشید، برای این که چنین مساله ای پیش نیاید ما می تونیم در اصطبل بخوابیم. سحرگاه هم اگر هوا خوب شده باشد بدون بیدار کردن شما راه خود را به طرف پیست اسکی ادامه خواهیم داد زن صاحبخانه می پذیرد و آن دو مرد به اصطبل می روند و شب را به صبح می رسانند بامداد هم چون هوا خوب شده بود راه می افتند . حدود نه ماه بعد جک نامه ای از یک دادگاه دریافت می کند در آغاز نمی تواند نام و نشانیهایی که در نامه نوشته بود را به یاد آورد اما سر انجام پس از کمی فشار به حافظه می فهمد که نامه دادگاه درباره همان زن جذاب صاحبخانه ای است که یک شب توفانی به آنها پناه داده بود. پس از خواندن نامه با سرگردانی و شگفت زده به سوی دوستش باب رفت و پرسید: باب، یادت میاد اون شب زمستانی که در راه پیست اسکی گرفتار توفان شدیم و به خانه ی آن زن زیبا و تنها رفتیم؟ باب پاسخ داد: بله جک گفت: یادته که ما در اصطبل و در میان بو و پشگل اسب و قاطر خوابیدیم تا پشت سر زن صاحبخانه حرف و حدیثی در نیاید؟ باب این بار با صدایی لرزانتر پاسخ داد: آره.. یادمه جک پرسید: آیا ممکنه شما نیمه شب تصادفی به درون کاخ رفته باشید و تصادفی سری به آن زن زده باشید؟ باب سر به زیر انداخت و گفت: من ... بله...من جک که حالا دیگر به همه چیز پی برده بود پرسید: باب ! پس تو ... تو تو اون حال و هوا و عشق و حال خودت رو جک معرفی کرده ای؟؟ تا من .. بهترین دوستت را .. جک دیگر از شدت هیجان نمی توانست ادامه دهد باب که از شرم و ناراحتی سرخ شده بود گفت جک... من می تونم توضیح بدم.. ما کله مون گرم بود و من فقط می خواستم .. فقط... همینجوری خودم رو با اسم تو معرفی کردم , حالا چی شده مگه؟ جک احضاریه دادگاه را نشان داد و گفت اون زن طفلک به تازگی مرده و همه چیزش را برای من به ارث گذاشته ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ سالها پیش , در کشور آلمان , زن و شوهری زندگی می کردند.آنها هیچ گاه صاحب فرزندی نمی شدند.یک روز که برای تفریح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند , ببر کوچکی در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد.مرد معتقد بود : نباید به آن بچه ببر نزدیک شد.به نظر او ببرمادر جایی در همان حوالی فرزندش را زیر نظر داشت اگر احساس خطر می کرد به هر دوی آنها حمله می کرد و صدمه می زد اما زن انگار هیچ یک از جملات همسرش را نمی شنید ؛ خیلی سریع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زیر پالتوی خود به آغوش کشید ، دست همسرش را گرفت و گفت عجله کن! ما باید همین الآن سوار اتوموبیلمان شویم و از اینجا برویم آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به این ترتیب ببر کوچک ؛ عضوی از ا عضای این خانواده ی کوچک شد و آن دو با یک دنیا عشق و علاقه به ببر رسیدگی می کردند سالها از پی هم گذشت و ببر کوچک در سایه ی مراقبت و محبت های آن زن و شوهر حالا تبدیل به ببر بالغی شده بود که با آن خانواده بسیار مانوس بود.در گذر ایام ، مرد درگذشت و مدت زمان کوتاهی پس از این اتفاق ، دعوتنامه ی کاری برای یک ماموریت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسید زن , با همه دلبستگی بی اندازه ای که به ببری داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود ؛ ناچار شده بود شش ماه کشور را ترک کند و از دلبستگی اش دور شود پس تصمیم گرفت : ببر را برای این مدت به باغ وحش بسپارد در این مورد با مسوولان باغ وحش صحبت کرد و با تقبل کل هزینه های شش ماهه ، ببر را با یک دنیا دلتنگی به باغ وحش سپرد و کارتی از مسوولان باغ وحش دریافت کرد تا هر زمان که مایل بود بدون ممانعت و بدون اخذ بلیت به دیدار ببرش بیاید دوری از ببر, برایش بسیار دشوار بود.روزهای آخر قبل از مسافرت ، مرتب به دیدار ببرش می رفت و ساعت ها کنارش می ماند و از دلتنگی اش با ببر حرف می زد سر انجام زمان سفر فرا رسید و زن با یک دنیا غم دوری ؛ با ببرش وداع کرد بعد از شش ماه که ماموریت به پایان رسید وقتی زن ، بی تاب و بی قرار به سرعت خودش را به باغ وحش رساند در حالی که از شوق دیدن ببرش فریاد می زد : عزیزم ، عشق من من بر گشتم این شش ماه دلم برایت یک ذره شده بود چقدر دوریت سخت بود ، اما حالا من برگشتم ؛ و در حین ابراز این جملات مهر آمیز , به سرعت در قفس را گشود آغوش را باز کرد و ببر را با یک دنیا عشق و محبت و احساس در آغوش کشید ناگهان , صدای فریادهای نگهبان قفس , فضا را پر کرد نه , بیا بیرون , بیا بیرون این ببر تو نیست.ببر تو بعد از اینکه اینجا رو ترک کردی ، بعد از شش روز از غصه دق کرد و مرد این یک ببر وحشی گرسنه است ؛ اما دیگر برای هر تذکری دیر شده بود ببر وحشی با همه عظمت و خوی درندگی , میان آغوش پر محبت زن ، مثل یک بچه گربه , رام و آرام بود اگرچه , ببر مفهوم کلمات مهر آمیزی را که زن به زبان آلمانی ادا کرده بود ، نمی فهمید اما محبت و عشق چیزی نبود که برای درکش نیاز به دانستن زبان و رسم و رسوم خاصی باشد چرا که عشق آنقدر عمیق است که در مرز کلمات محدود نشود و احساس آنقدر متعالی است که از تفاوت نوع و جنس فرا رود برای هدیه کردن محبت , یک دل ساده و صمیمی کافی است تا ازدریچه ی یک نگاه پر مهر عشق را بتاباند و مهر را هدیه کند ؛ محبت آنقدر نافذ است که تمام فصل سرمای یاس و نا امیدی را در چشم بر هم زدنی بهار کند عشق یکی از زیباترین معجزه های خلقت است که هر جا رد پا و اثری از آن به جا مانده تفاوتی درخشان و ستودنی ، چشم گیر است محبت همان جادوی بی نظیری است که روح تشنه و سر گردان بشر را سیراب می کند و لذتی در عشق ورزیدن هست که در طلب آن نیست بیا بی قید و شرط عشق ببخشیم تا از انعکاسش ؛ کل زندگیمان نور باران و لحظه لحظه ی عمر شیرین و ارزشمند گردد در کورترین گره ها ، تاریک ترین نقطه ها ، مسدود ترین راه ها ، عشق بی نظیر ترین معجزه ی راه گشاست مهم نیست دشوارترین مساله ی پیش روی تو چیست ماجرای فوق را به خاطر بسپار و بدان سر سخت ترین قفل ها با کلید عشق و محبت گشودنی است معجزه ی عشق را امتحان کن ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم مدتها بود می خواستم برای سیاحت از مکانهای دیدنی به سفر بروم. دررستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم در انتهای لیست نوشته شده بود غذای رژیمی می خورید؟ ... نه نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد
☝️ ده داستان کوتاه و ترسناک جهان☝️ ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ داستان ۱ با صدای چند ضربه به شیشه از خواب بیدار شدم، اول فکر کردم صدا از پنجره میاد، تا اینکه صدا رو از آینه شنیدم o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۲ زنم که کنارم روی تخت خوابیده بود ازم پرسید که چرا اینقدر سنگین نفس می کشم؟ من سنگین نفس نمی کشیدم o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۳ زنم دیشب منو از خواب بیدار کرد که بهم بگه یه دزد وارد خونمون شده. دو سال پیش یه دزد وارد خونمون شد و زنم رو کشت... o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۴ با صدای بیسیمی که تو اتاق بچم هست بیدار شدم و شنیدم زنم داره براش لالایی می خونه، روی تخت جابجا شدم و دستم خورد به زنم که کنار من خوابیده بود o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۵ من همیشه فکر می کردم گربه من یه مشکلی داره، آخه همیشه بهم ذل می زد تا اینکه یه بار که دقت کردم فهمیدم همیشه به پشت سر من ذل میزده... o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۶ هیچ چیز مثل خنده یه نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت 1 شب باشه و خونه تنها باشی o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۷ بچم رو بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: "بابایی زیر تخت رو نگاه کن هیولا نباشه" منم واسه اینکه آرومش کنم زیر تخت رو نگاه کردم. زیر تخت بچم رو دیدم که بهم گفت "بابایی یکی رو تخت منه" o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۸ یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود، من تنها زندگی می کنم o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۹ یه دختر صدای مامانش رو شنید که از طبقه پایین داد میزد و صداش می کرد، واسه همین بلند شه که بره پایین، وقتی به پله ها رسید و خواست که بره پایین، مامانش به داخل اتاق کشیدش و گفت "منم شنیدم " o*o*o*o*o*o*o*o داستان ۱۰ آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیم بود که 12:07 دقیقه رو نشون می داد و این زمانی بود که یه زن ناخون های بلند و پوسیده اش رو تو سینم فرو کرد و با دست دیگش جلوی دهنم رو گرفته بود که صدام در نیاد یهو از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می دیدم، که چشمم به ساعت رومیزیم افتاد... 12:06.... در کمد دیواریم با یه صدای آروم باز شد ^^^^^*^^^^^ داداش طاها️
فرزنده پادشاهی ، مبتلا به بيماري ماليخوليا (دیوانه) شده بود پادشاه از ابن سينا درخواست کرد که براي درمان فرزندش کاري بکند استاد به كاخ سلطنتي آمد و جایی رو برای زندگی برای مدت مداوا بهش دادند از همان روزهاي نخست، معالجه فرزند پادشاه آغاز شد فرزنده پادشاه دچار بيماري ماليخوليا شده بود و خيال ميكرد كه گاو شده و همه روزه داد میزد که ... كه مرا بكشيد كه از گوشت من غذای چرب و خوشمزه ایی میشه پخت ابن سینا لباس قصابان به تن كرد و با صدايي بلند گفت: آن جوان را بشارت دهيد كه قصاب ميآيدتا تو را بكشد با آن جوان گفتند. پس ابن سینا ...سراغ بيمار آمد ... كاردي به دست گرفته گفت: اين گاو كجاست تا او را بكشم؟ آن جوان همچون گاو مااااااااااماااااااا كرد ؛که يعني اينجام ابن سینا گفت به ميان قصر بیاریدش و دست و پاي ببنديد زمین بزنیدش بيمار چون آن شنيد، بدويد و به ميان قصر آمد و بر پهلوي راست روی زمین خوابید و پاي او را سخت ببستند پس بوعلی سینا بيامد و كارد بر كارد ماليد و فرونشست و دست بر پهلوي او نهاد ؛ مثل عادت قصابان وقت سر ذبح کردن ؛ پس گفت: اين چه گاو لاغري است اين ارزش کشتن نداره ، علف دهيدش تا فربه شود ، و برخاست و بيرون آمد و نوکران و خدمت کاران را گفت كه: دست و پاي او را بگشاييد و خوردني هرچیزی که من میگم پيش او بريد و بش بگید : بخور تا زودتر چاق و فربه شوي و خدمت کارا اونجوری که ابن سینا گفت انجام دادن ... و فرزند شاه میشنید و میخورد به امید چاق و فربه شدن ؛ تا او را بكشند و ازین طریق بوعلی سینا تونست دارو ها ، و معالجه با خوراکی را پیش ببره و آورده اند که بعد از یک ماه بهبود پیدا کرد این داستانی حقیقی از معالجات و علم ابو علی سینا بود
نيما و ماني زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند ، توتهاي رسيده و سفيد و درشت را نگاه ميکردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بريزد ، نريخت. توتها تازه رسيده بودند ، بندشان محکم بود و شاخهها را چسبيده بود نيما کفشهايش را کند, جورابهايش را در آورد. تنه ی درخت را گرفت ، عين گربه ، با سختي و سماجت خود را بالا کشيد ، هي ليز خورد و هي ليز خورد. اما از پا ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهاي زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دستها ، انگشتها و کف پاهايش زخم شد و سوخت . اما ، به روي خودش نياورد. ماني نگاهش ميکرد
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم